سونیا سونیا ، تا این لحظه: 14 سال و 30 روز سن داره

همه زندگی من سونیا

نذری حلیم

  سلام وصد سلام به روی ماه دختر زیبای بهاری مامان خوبی خوش سرحالی انشاالله . جونم برای گل دخترم بگه از روز پنجشنبه 1391-10-21 و شب اون که مصادف بود با شب بیست و هشتم ماه صفر یعنی شهادت امام حسن مجتبی علیه السلام .طبق معمول سالهای گذشته عزیزجون در شب بیست و هشتم حلیم پزون داشتند من روز پنجشنبه شیفت صبح سرکار بودم به همین خاطر شما ساعت یک ربع به هفت صبح با عمه رفتی خونه عزیزجون من هم رفتم سرکار ساعت دوونیم از سرکار اومدم خونه سریع کارهای عقب مونده خونه رو انجام دادم و لباس پوشیدم و اومدم خونه عزیز جون وقتی که اومدم کاری نبود که بخوام کمک بکنم آخه عمه جونها و عزیزجون از صبح کله سحر بلند شده بودند وخودشون همه کارهارو کرده بوند حلیم رو ه...
24 دی 1391

سرگروه فسقلی

سلام و صد تا سلام گرم به روی زیباتر از ماه گل دخترم خوبی خوشی سر حالی مامانی الهی قربونت برم عزیزم که شیرینی این روزهات انقدر زیاد هست که دیگه هیچ نوع شیرینی دیگه ای نمیتونه جاش رو بگیره برامون .خوب جونم برات بگه از احوالات فسقل خانم خودم توی این روزها. خوب از شب اربعین برات میگم که بازهم یک حلیم پزون دیگه دعوت داشتیم خونه پسر عموی بابایی چهارشنبه من شیفت بعد از ظهر سر کاربودم و شما خونه عزیزجون بودی همین که من از سر کار رسیدم خونه که حدود ساعت هشت بود عزیزجون اینها زنگ زدند خونمون و گفتند زود شاممون رو بخوریم و آماده رفتن بشیم ما هم زود یک شام کوچولو خوردیم و آماده شدیم البته شما خونه عزیزجون بودی من سریع آماده شدم  ولباسهای شما رو ...
16 دی 1391

وروجک خانم

  سلام و صد تا سلام به روی ماه گل دختر خودم خوبی خوشی مامانی امرو میخوام برات یک کوچولو از شیطونیهات رو بگم نازگلکم خوب جونم برات بگه که  پریروز بابایی اومده بود خونه عزیز جون شما هم اونجا بودی از اونجایی که عمه جون  با میل و قلاب  بافتنی میبافه شما هم رفتی به عمه گفتی به من میل بده با کاموا میخوام برای بابام کلاه ببافم بعدشم اومدی به بابایی گفتی بیا سرت رو اندازه بگیرم میخوام برات کلاه ببافم . و اما دیشب یعنی جمعه مورخ 1391/10/8 دعوت داشتیم برای حلیم پزون خونه پسر عموی بابایی نمیخواستم زودتر بگم تا برات سورپرایز باشه اما با این وجود دیروز صبح تصمیم گرفتم بهت بگم تا ذوق و شوقت رو ببینم .دیروز صبح ساعت حدود ده بو...
10 دی 1391

سومین یلدا با سونیا

  سلام و صد تا سلام به روی ماهت عزیزم دلم خوبی نازگلکم .جونم برات بگه از حواشی وخاطرات شب یلدا. از اونجایی که شما هنوز هشت ،نه روزی به شب یلدا مونده بود که به عمه جون گفته بودی عمه برای شب یلدا شما بیاید خونه ما به بابا میگم هندونه بخره به مامان هم میگم انار بگیره دون بکنه تا با هم بخوریم ماهم تصمیم گرفتیم این شب رو برات خاطره ساز بکنیم تا حسابی به شما خوش بگذره وتصمیم گرفتیم این شب رو دورهم باشیم و به کمک همدیگر برات شاد ش کنیم به همین خاطرهم قرار گذاشتیم یک چیزایی رو ما تهیه کنیم یکسری رو هم عزیز جون(به خاطر گرونی و بی سر و سامون گفتیم زیاد به عزیزجون اینها فشار نیاد) و شب رو هم بریم خونه عزیز جون ( به رسم سنت دیرینه که کوچک...
3 دی 1391
1